طاووس با غرور به بالهایش نگاه کرد و گفت: «دُم تو هم بد نیست!»
روباه آهی کشید و گفت: «این حنایی که مثل تو درک هنریاش قوی نیست!»
حنایی در قاب سوم نشسته بود روی تخمهای طلا. با شنیدن این حرف سرش را از قاب بیرون آورد و گفت: «اگر درک هنری نداشتم که تخم طلا نمیگذاشتم، آن هم دو زرده!»
پسر کوچولوی سیاه با نیزه دماغش را خاراند و گفت: «اگر به حنایی من نگاه چپ بکنی سروکارت با این نیزه است!»
نگار لامپهای اتاقش را خاموش کرد. همه جا تاریک شد. قابها هم تاریک شد. فقط بالهای طاووس، دم روباه، تخمهای طلا و نوک نیزه در تاریکی میدرخشیدند.
طاووس گفت: «نگار یک دامن برای خودش دوخته شبیه بالهای من!»
روباه گفت: «بفرما! اگر دم من قشنگ بود، شبیه دم من میدوخت!»
طاووس گفت: «کاش یک جفت جوراب برای من میبافت تا بپوشم پاهایم را نبینم. از ریختشان حالم به هم میخورد.»
حنایی گفت: «آخ آبجی! اگر میشد، حاضر بودم پاهایمان را با هم عوض کنیم.»
پسر کوچولوی سیاه گفت: «هیس! نگار میخواهد بخوابد!»
طاووس گفت: «همهاش تقصیر اوست، میتوانست پاهای مرا قشنگتر بکشد.»
روباه گفت: «چه میشد اگر این حنایی را توی دهان من میکشید.»
نوک نیزه پسر کوچولوی سیاه در تاریکی درخشید.
روباه تا میتوانست خود را به داخل قاب کشید و گفت: «همین سیاه، چهقدر دلش میخواهد سفید باشد!»
پسر سیاه کوچولو گفت: «نخیر! اینجوری خیلی هم بامزهام! وقتی میخندم دندانهای سفیدم برق میزند.» دندانهای سفید پسر کوچولو در سیاهی اتاق درخشید.
طاووس گفت: «خوش به حال آبجی حنایی! انگار فقط اوست که غم ندارد!»
حنایی تکانی به خودش داد و گفت: «وا خواهر! چه حرفها میزنی! چه میشد این نگار خانم خانمها به جای این تخمها، جوجههایم را میکشید که از تخم بیرون آمدهاند، آخ که قربانشان بروم!»
روباه آب دهانش را قورت داد و گفت: «جان!»
نیزه پسر کوچولوی سیاه در تاریکی درخشید.
نگار توی جایش غلتی زد. نور آبی چراغ خواب میتابید به رنگهایی که بر روی نوک انگشتانش باقی مانده بود. به نقاشیهایی که دوست داشت فردا بکشد فکر کرد.
نور خورشید افتاده بود توی قابها. روباه خمیازهای کشید و بالهای رنگیاش را تکان داد و گفت: «حنایی جان! این بالهای قشنگ تقدیم جوجههای تو!»
جوجهها ترسیدند و جیکجیککنان زیر پر و بالهای مادرشان قایم شدند. پسر کوچولو که دیگر سیاه نبود تفنگ آب پاشش را به طرف روباه گرفت. روباه بالهایش را سریع بست و گوشه قاب چمباتمه زد.
طاووس با خوشحالی دم پشمالویش را بالا گرفت و گفت: «بچهها! جورابهایم به دمم میآید؟»
پسر کوچولو خندید. دندانهایش برق نزد.
حنایی داشت برای جوجههایش تعریف میکرد که آنها از تخم طلا بیرون آمدهاند.
روباه هم که با حسرت به جوجهها نگاه میکرد، گفت: «برای همین الان نوکتان طلایی است، ناز نازیهای من!»
پرهایش از تفنگ آبپاش خیس شد.
طاووس داشت به جورابهایش نگاه میکرد و در همان حال به دمش برس میکشید. نگار با دامن پرطاووسیاش در اتاق راه میرفت و به شکل جدید نقاشیهایش نگاه میکرد.
پسر کوچولو به او گفت نیزه و برق دندانهایش را پس بدهد.
روباه به او گفت جوجهها را در دهان او بکشد. از نگار به خاطر بالها هم حسابی تشکر کرد.
طاووس گفت یک دامن شبیه او میخواهد.
مرغ حنایی گفت بچهها برای بابایشان دلتنگی میکنند.
نگار خندید و دندانهایش برق زد. رفت پشت میز نیزهاش را برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن. چند تا تخم طلای شکسته روی میزش دیده میشد.